دستهام رو پشت سرم به هم گره زده بودم و س*ی*نه سپر راه می رفتم، روستای روداب و عمارت هفت چشمه واقعا من رو دوباره به زندگی بر گردوند! درسته از روستای ساشا خیلی کوچیک تره، ولی با صفا تر و خوش اب و هوا تره.
شاهرخ شونه به شونه ام حرکت می کرد، مردم با دیدنم احترام می زاشتن و سلام می دادن، با تکون دادن...