احساس می کردم تبدیل به یک مرده شدم! یک مرده که هیچ احساسی برای زندگی کردن نداره، چیزی مثل گیر کردن توی برزخ دنیا! بی حوصله با چشم های یخ زده و خالی از هرگونه احساسی به پیر مرد خمیده رو به روم که داشت از شغال ها می نالید نگاه کردم. جهل این مردم من رو خواهد کشت، من چه کاری می تونم برای گرگ های...