#پارت124
هیچ صدایی نمی اومد، با دودلی و ترس چشمام رو باز کردم، امیر اروم تر از همیشه با لبخند محوی بهم نگاه می کرد. چشماش رو به نشونه ی تایید اروم باز و بسته کرد.
نگاهم رو با ترس به خان زاده دادم، انگار باورش نمی شد! انگار به گوشهاش به چشم هاش شک داشت. با درد دستام رو روی چشمام گذاشتم و شرمنده...