#پارت_صد_پنجاه_هشت
با این حرف پر از احساسش بیاراده اشکی از چشمم لغزید. سیاوش اشکم رو با دستش پاک کرد و آروم گفت:
- هیش! گریه نداشتیم جانانخانوم. میخوام از این به بعد فقط لبخند رو روی ل*بهای قشنگت ببینم.
بیتوجّه به حرفش که سعی داشت من رو بخندونه با صدای لرزونی گفتم:
- پس چرا تا حالا بهم...