#پارت_سینزده
با تعجّب به بابا نگاه کردم و توی دلم گفتم:
- الآن چیشد؟ بابام این رو از کجا میشناسه؟
سیاوش لبخندی زد و در جواب بابام گفت:
- بله خیلی کوچیکه؛ ولی امروز نزدیک بود این دختر خانومها به اجبار من رو بفرستن اونور دنیا.
بابا با حرف سیاوش خندهای کرد و گفت:
- ناراحت نشو پسرم.
و بعد با...