#پارت_صد_سی_هفت
*جانان*
با کلافگی نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم. ساعت شیش عصر بود؛ امّا از دیشب تا الآن هیچخبری از سیاوش نبود. صبح همهجای هتل رو گشتم؛ امّا نبود. لامصب انگار آب شده و توی زمین رفته. یعنی اینقدر برای سیاوش بیارزش بودم که من رو شب تک و تنها توی این کشور غریب، توی این هتل...