نفسم رو حبس کرده بودم و تو دلم فقط دعا می کردم و از خدا کمک می خواستم. ساواش روی زانو هاش نشست، دستش رو به سمت ملافه اورد. اشهدم رو خوندم که صدای خان باعث شد دستش روی هوا بی حرکت بمونه:
-ساواش، کجایی پسر !
ساواش زود بلند شد و باگام های بلند به سمت در رفت، نفس راحتی کشیدم. یه قطره اشک توی چشمام...