#پارت89
#رها
غده ای سرطانی کل جانم را در هم پیچیده و نخ سکوت را بر سوزن کرده لَب هایم را بهم دوخته.
نگاهم خیره به دیوار است و تَن بیجانم از شدت سرما میلرزد.
استخوان هایم میان یک کامیون اف پانصد با چهل و پنج تن بار، خُرد شده!
همه چیز ساکت است و هیچ صدایی از بیرون نمیآید!
انگار تمام ان همه...