#پارت۶۵
چشمهام رو دوباره باز کردم، همه جارو از پشت پردهای از اشک تار میدیدم. شرشر بارون میبارید و قطرههاش رو روی سرم و لا به لای موهام حس میکردم. سرم داشت سوت میکشید، بیتوجه تو همون حالت موندم، اما رفتهرفته انرژیم تحلیل میرفت و سستتر میشدم. دیگه نمیدونم چقدر گذشت و تو اون حالت...