#پارت_صد_نوزده
آهی زیر ل*ب کشیدم که سیاوش و سیلا وارد کارخونه شدن؛ امّا من با بیخیالی ساختگی از جام بلند شدم که ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. سیاوش دستهاش رو توی جیب شلوارش گذاشته و بهطور خاصی بهم خیره شده بود. از نگاهش معذب شدم و زودی نگاهم رو ازش گرفتم که سیلا با لبخند گفت:
- سیاوشجان...