#پارت_صد_پانزده
با احساس کردن چیز سنگینی روی قفسهی س*ی*نهام، چشمهام رو به سختی باز کردم و به سقف اتاق خیره شدم. خدای من! چرا دارم نفس کم میارم؟ نکنه اجل من رسیده و خبر ندارم؟ وای نه! من هنوز هزارتا آرزو دارم؛ هنوز بچّههام و نوههام رو ندیدم. پروردگارا بهم رحم کن! با چشمهای خوابآلودم نگاهی...