#پارت_هشتاد_هفت
پسر بچهای که سنش به نُه یا ده ساله میخورد، نگاهی بهم کرد و گفت:
- آله خالهجون.
لبخندی زدم و پیراشکی رو به دستش دادم که پسره با اشتها شروع به خوردن کرد. زودی از کیفم پنجاه هزارتومن در آوردم و گذاشتم توی جیبش و گفتم:
- این هم هدیهی من به تو خوشگلم.
پسربچه لبخندی زد و گفت:
-...