#پارت_شصت_چهار
حس میکردم دیگه نفسم بالا نمیاومد!
دیگه نمیتونستم عادی نفس بکشم؛ چون همهی بدنم به طرز فجیعی سُست و بیحال شده بود. چشمهام روی هم سنگینی میکرد که امیرحسین با بیرحمی داشت. دکمههای کتم رو باز میکرد و نگاهی بیرحمی به چشمهای اشکیم کرد و گفت:
- تو مال منی جانان... .
که یکهو...