#پارت_پنجاه_نه
امیرحسین از این حرفم یکهو عصبی شد و فکم رو محکم گرفت. از لای دندونهای کلید شدش غرید:
- با من درست حرف بزن جانان! وگرنه اینجا رو برات جهنم میکنم.
بعد از این حرف فکم رو محکم ول کرد که من اشکهام بیاراده پایین اومدند. امیرحسین با دیدن اشکهام پوزخندی زد و گفت:
- گریه نکن کوچولو...