#پارت_پنجاه_چهار
همهی بچّهها مشغول دست زدن به ماشینم بودن که یکهو دست یک پسر بچّهای حدوداً ده یا یازده سالهی با پیرهن و شلوار کثیف پاره پوره رو گرفتم و از بچّههای که دور ماشینم حلقه زده بودند. فاصله گرفتم که پسربچّه با ترس بهم نگاه کرد و گفت:
- عمو چیکار میکنی؟
با دیدن ترسش لبخند...