#پارت_چهل_نه
امیر گ*ردنش رو کج کرد و نگاه معناداری بههم انداخت و گفت:
- مطمئنی؟
میدونستم ذهن معیوب امیر کمکم داشت به جاهای باریکی میرسید؛ پس زودی بهش توپیدم:
- نه خیر نیست. آقای توکلی قبل از رفتن دخترش رو به من سپرده. منهم نمیخوام خ*یانت در امانت کنم. حالا فهمیدی؟
امیر با شیطنت رو مبل تکیه...