...بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمیکرد. در همانلحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
#پارت17
#رمان_ناظور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان