...دیدمت!
پیراهن مردانهی سفید رنگی بر تن مقدست بود. بوی یاسِ سفید آمد.
لبخند زدم.
و به راستی؛
بودنت چه بود که یک شهر را از هر عطرِ دلبری، دیوانه میکرد؟
آمدنت چه بود که هم بوی شیرینیهای نارگیلی میداد و هم عطرِ پرتقال و اصلاً تمامِ عطرهای خوبِ جهان؟
#صبا_نصیری
#دلنوشته_منهوک
#به_وقت_ششم_مهرماه
#پست2
#دلنوشته_منهوک
و دوشنبه، میتوانست روز مقدسی باشد و من؛ نمیدانستم!
چون دیروزی که از پشت شیشهی اتاقکِ ماشین، ضریحِ نگاهت را زیارت کردم.
میخندیدی؛
کاش میتوانستم حَرَم لبانت را ببوسم و حاجت روا شو!
باران میبارید.
به جای لمس رخِ ماهِ تو، انگشتانم روی شیشه لغزید.
دورتر میشدی و من...
...اما...
همچنان دیوانهوار دوستتان دارم.
نشد که بشود که از قلب و ذهنم پاکتان کنم؛ بازهم این قلب برای شما و به عشق شما میتپد و همچنان به امید دیدنِ دوبارهی روی ماهِ شما، زندهام و با خیالتان زندگی میکنم!
همین؛ خداحافظ!
#صبا_نصیری
#منهوک
#منهوک
#دلنوشته_منهوک
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان