#پارت190
"حامی"
انگشتهایم، پر از التماس روی سنگ سرد مینشیند. حروف را، از "ی" دنبال میکنم و اهسته یاس زیبای نوشته شده بر سنگ قبر را لَمس میکنم.
بغض لعنتی، چنان گلویم را گرفته که در حال خفه شدنم. کل تَنم درد دارد.
ابتین با گریه بازویم را میکشد :
- بابا مامان تجاست؟
بغضم میشکند و من، حامی...