#پارت185
" حامی"
سیگارم را از جیبم بیرون میکشم و با دَستهای که از شدت عصبانیت میلرزد، فندک را زیرش میگذارم و ان را بین لَبهایم جا میدهم. تا دَر اتاق باز میشود، پر از خشم دو دَستم را بَر میز میکوبم و فریاد میکشم:
- گمشو بیرون.
منشی، ترسیده با جیغ خفیفی بیرون میرود. کل تَنم از شَدت خشم...