#پارت170
کار، از همان ب*وسهی ریز اغاز شده بود. جادو کرده و از خود، مرا بیخود کرده بود. زبان ریخته و هوش را از مغز من ربوده بود. پیراهن حامی، به جای تَنش روی کانتر است. دست حامی، دور تَنم میپیچد. من، عملا خلع سلاح شدهام. لَب میگزم و بازوی اویی که تیغهی بینیاش را تا ترقوهام رسانده،...