#پست_صدوبیست
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاه مبهوتم از چشمان عسلیاش به سمت دختر سر به زیرش کشیده شد. فین فین کنان سر بلند کرد و با هقهق ل*ب زد:
- من، من فکر کردم روشنا هم مثل منه، آخه مامان و بابای من همدیگه رو دوست ندارن.
بغض صدایش، دلم را لرزاند و چشمان خیسش اشک را روانهی چشمانم کرد...