#پست_صد
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
هوف کلافهی دیگری سر داد و موهای درون دستش را با باز کردن مشتش روی زمین رها و فاصلهمان را کمتر کرد و با آن هیبت پوشیده در پالتوی سیاه، به روی صورتم تاریکی را نقاشی کرد.
- میخواستم بترسونمت. چه میدونم! گفتم شاید اینجوری دست برداری از این کارات و یکمم به...