#پست_نودویک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
به سمت در قدم تند کرد و بیرون زد. حرصی فریاد کشیدم و تنم را به روی تخت انداختم. سرم را میان دستانم گرفتم و به گردش در میان غوغای ذهنم پرداختم؛ اما هیچ چیزی به یاد نداشتم و تنها انگشتان مردانهی گرشا در سرم جولان میدادند که بیپروا به روی تتوی...