#پست_هشتادونه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهی ریز بیصدایم را به سرعت تمام کردم و به آرامی از تخت کوچکش پایین خزیدم و همهی روشنایی اتاق به غیر از چراغخوابش را خاموش کردم. اتاق را ترک کردم و به همان چهاردیواری خوفناک خودم پناه بردم. نگاهی به ساعت انداختم که با دیدنش، ابرویی بالا...