#پارت۱۰۹
بدون استثنا تموم خدمتکارها با ترس کنار هم جمع شده بودن و نگاه خیرشون بین من و کارن در نوسان بود. نازیلا و زیبا هم از ترس با سرهای پایین افتاده، جیکشونم در نمیاومد. کارن که روی مبل پا روی پا انداخته بود و منتظر من بود، چشمش که به من خورد، سریع از جا بلند شد و گفت:
- بلاخره اومدی! بشین...