#پست_هشتادوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمهی پدر و دختری نشود. نفسزنان مشت دیگری به شانهاش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و جرعهای از قهوهای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی...