#پارت۱۰۶
«بیا تویی» زیر ل*ب زمزمه کردم و در باز شد و هیکل اشکان توی چهارچوب در نمایان شد.
اومد تو و در رو بست که بلند شدم و نشستم روی تخت. اومد و نشست لبه تخت و گفت:
- زود اومدی بالا.
ل*بم رو با زبونم تر کردم و عادی گفتم:
- خستم.
و بعد نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به پرده حریر و سفیدِ پنجره بزرگی...