#پارت۹۶
*زیبا
ساعت با اینکه ده صبح بود؛ ولی هنوز هم به شدت خوابم میاومد. دیشب درست حسابی نخوابیده بودم. دستی به چشمهای خمار از خوابم کشیدم و کولم رو روی شونم مرتب کردم و پا تند کردم و رسیدم جلوی یه آرایشگاه مردونه.
دیروز صبح اردشیر گفته بود حتما بستههای مواد رو به مشتری هاش بفروشم و الانم...