#پارت۸۷
*اشکان
رسیده بودیم خونه هممون، شب ناآرومی بود و پر از تشویش، نمیدونم شاید هم فقط برای من اینجوری بوده.
وقتی نقره رو توی ب*غ*ل یزدان موقع ر*ق*ص دیدم... لعنتی، من چمه؟ عصبیم و دلم میخواد هردوشون رو هم خفه کنم. چرا هیچ چیز سرجاش نیست؟ چرا؟ چرا با یزدان رقصید؟
اما منم با نازی رقصیدم. آره منم...