#پارت۸۴
قلبم جایی بین حلق و گلوم، میزد. جوری غرق نگاه کردن به اون دوتا شده بودم که هیچ صدایی از اطرافم نمیشنیدم و هیچ درک و دریافتی ازشون نداشتم.
اشکان دست نازی رو گرفت و رفتن وسط و شروع به ر*ق*صیدن کردن. حس میکردم چشمهام داره کمکم تر میشه. سریع پلک زدم تا نبارن.
حال و هوای ابری و گرفتهای...