#پست_هفتادوپنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و با دست به کنارش ضربه زد که لبخندی به سمتش روانه کردم و کنارش قرار گرفتم. دستان گرم و مهربانش که خیلی وقت بود از بند اور کت آزاد شده بودند و در میان بلوز سادهی مشکیاش خودنمایی میکردند را به دورم تنید و با نفسهای عمیق و کشدارش در میان...