#پارت۷۵
ما هم با ترس سرمون رو تکون میدادیم و چیزی نمیتونستیم بگیم. از مرگ بهترین دوستمون دانیال ناراحت بودیم و هممون از مهرداد ترسیده بودیم حتی بچهها از خود اردشیر هم میترسیدن؛ البته به جز من. چون با خواست خودم و انگیزهای که داشتم اومده بودم.
اولینبار که اومدم خونه زبیده، داخل خونشون که...