#پارت۷۱
هنوز هم توی بهت و ناباوری بودم، آروم بلند شد و نشست کنارم. هضم رفتاری که باهام کرد سخت بود برام، واقعا هم سخت! نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ۸ صبح بود، اما هنوزم احساس خوابآلودگی نمیکردم. خواب با نقره بیگانه بود.
اشکان کنارم بود و دیگه نه حرفی میزد و نه چیزی، دیگه فهمیده بود که کلا...