#پارت۶۹
بعدشم که بیخیال کار کردن تو کارگاه شدم و رفتم توی باند اردشیر، اما همش این نبود...
رفتم سمت مبلهای رنگ و رو رفته خونه و روشون نشستم و تکیهام رو دادم به پشتی مبل و چشمهام رو بستم. نشستن درست حسابی هم نه، تقریبا لم داده بودم و پاهامم دراز کرده بودم.
سنگینی نگاهش رو میتونستم روی خودم...