#پست۸
#دلنوشته_فورلسکت
باران با صدای دل نوازش ارام بر روی زمین میخورد صدای رعد و برق در گوشهایم پیچیده است و من آرزو میکردم کاش بودی و باز هم پاییزی دیگر را با من میدیدی.
پاییزی که تنها زیباییاش اسمش است
اسمش که بیاید تو بویش، صدایش و برگها و حال و هوایش را حس میکنی.
جذاب نیست؟
اخر مگر...
#یه_روز_که...
#پست۸
تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم و من نمیتونم که بگم چقدر دوستت دارم.
و دقیقا بد ماجرا همینجاست.
و دقیقا همین مسئله داره مغز و روح و تنم رو عین خوره میخوره.
تو میگی دوستم داری،
و من سکوت میکنم.
پشت سکوتم پر از حرفه و نمیتونم دم بزنم!
مجبورم به سکوت،
محکمومم به صبر...
اما...
هُوالحق!
#پست۸
#برای_دیگری
پای راستش را همچنان ریتمیکوار و بیاراده تکان میدهد. همایون دارد با بهرام راجعبه کار صحبت میکند. مادرش، مِهریخانم و دخترکی که از این پس خواهر زنش محسوب میشد در حال رفتوآمد بین خانه و حیاط.
قلبش درد میکند و از طرفی، اسید معدهاش دارد طاقت او را از دستش...
#پست۸
در اتاق کوچک و ده متریِ مغزم، هر شب صدای شلیک میآید!
در اینجا کسی شبها به سمت تو، گلوله نشانه میرود.
خونریزی میشود؛
تو به در و دیوارهای اتاق، پخش میشوی!
اما نمیدانم چرا خورشید که طلوع میکند، دوباره صدای نفسهایت از آن اکو میشود؟
بوی عطرت به مشام میرسد،
نگاهِ خندانت پیش چشمانم...