#پارت۶۶
نگاهم رو دوختم به پشت و به چهرهاش خیره شدم. موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بودن، رد خون قرمز روی صورتش، هویدا بود.
یزدان نگاه کلافهای بهم انداخت و گفت:
- کجا بریم؟
بیمعطلی گفتم:
- یه راست برو بیمارستان.
فرمون رو بین انگشتهای کشیده و مردونهاش فشار داد و پیچوند و با سرعت بیشتری ماشین...