#پارت۶۲
نمیتونستم تا صبح دووم بیارم و با همهی اینها باز هم اومدم تا قلبم بیطاقتتر از اینی که هست نشه.
صدای در ورودی سالن رشتهی افکارم رو پاره کرد.
یه پیر مرد که نژادش کرهای بود. با ریش پروفسوری و لباس بلند آبی که تنش بود، وارد سالن شد.
نگاهی به ما سه تا کرد و گفت:
- به دستور فرمانروا...