#پست۷
#قاصدکها_میرقصند
گاهی باید، به پشت سرت نگاه کنی و عبرت بگیری.
عبرتها از مسائل ریز به ریز زندگی شروع میشوند و گاهی با مسائل بزرگ تموم میشوند.
انسانها هیچوقت تصمیم این رو ندارند که گذشته رو ببینند.
یا حتی آینده؛ ولی شاید مسخره بیاید. اگه مثل قاصدکها رها بشوی، شاید بتوانی جور دیگری به...
#پست۷
#دلنوشته_فورلسکت
عزیزم! میخواهم بهت بگویم من آمدم؛ اما تو چرا نیستی؟
چرا دیگر نمیتوانم صدایت را بشنوم؟
پس کجایی؟
چرا نمیبینمت؟
دیگر با نبودت آن خانه مثل قبل نمیشود.
اما من هنوز بهانهی دیگری دارم، خیلی بهانههای دیگر که عاشقشان هستم؛ ولی باز هم گاهی به آسمانت خیره میشوم همان آسمانی...
#یه_روز_که...
#پست۷
جورِ ناجوری، زیادی قشنگی و من طاقتِ اینکه صبوری کنم رو ندارم و حتی اگه نخوام هم، حواسم پرتِ چشمهای زیادی خوشگلت میشه.
واسه همینه که دلم میخواد یه روز که با همدیگه زدیم تو دلِ جنگل، از خود بیخود بشیم!
انقدری سرخوش که مثل دیوونهها تا ساعتها بخندیم. انقدری که زیرِ نم...
#پست۷
هر شب به مرزهای قلب و ذهن من، ت*ج*اوز میکنی! و من، توانایی قد علم کردن مقابل لشکر سیاه چشمانت را ندارم.
این فکر و تن از خیالِ بزرگِ تو، دریده میشود؛ اما قلبِ کوچک و تنگم باز هم دم نمیزند.
خوب میجنگی!
آنقدر که تمام تنِ بکرم از تصور خیمه انداختن نگاهِ تو بر خود، گُر میگیرد و میسوزد...
هُوالحق!
#پست۷
#برای_دیگری
" آن سوی قصه..."
تمام شده بود و حالا هیچ راه برگشتی نداشت. ماهین، جدی جدی همسرش شده بود. همسری اجباری، بدون عشق و اصلا همسری که فقط تکلیف و دستور پدرش بود.
دختری که با ذوق و خوشحالی کنارش و روی مبل دو نفره نشسته بود و مدام لبخند میزد، حالا همسرش بود.
ازدواج تلخ...
#پست۷
توانسته بودم که با دوغ، بیحال شوم!
که از تاریکی اتاق و نزدیک و نزدیکتر شدنِ دیوارها، نترسم!
توانسته بودم که گریههای آخر شب را به شب و شبهای بعدی، موکول کنم!
که به وقتِ گوش سپاردن به هر موزیکِ لعنتی، تو را یاد نکنم!
توانسته بودم.
خیلی چیزها را و فقط،
کاش به هنگام رد شدن از آن کوچه،...