#پست_پنجاهوششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
التماس کردم و بلندتر به زیر گریه زدم که به سرعت تنش را عقب کشید و گرمای طاقتفرسایش را با خود برد. دستانم را محکم به روی چشمانم فشردم و به هقهقم اجازهی خودنمایی دادم. صدای ضربهی محکمی که در کابین پیچید، ترسیده و یکهخورده مرا به عقب پرت کرد و...