#پست_چهلوچهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
قدمهای بلند و محصور شده در کفشهای ورنی بزرگش را که به سمتم کشاند، میله بافتنی جدیدی خودش را در عضلات قلبم فرو کرد و نفس کشیدنم را سختتر. ل*بهای لرزانم را به دندان کشیدم و کف دستانم را به روی خیسی آسفالت مشت کردم و سر به زیر انداختم تا خفت و...