...بد تر میکرد و شرمندگی مثل خوره به جانش افتاده بود. لباس لعنتی را که عامل بدبختیاش بود، از کمد بیرون کشید و تمام حرصش را با پرتاب کردن آن روی زمین خالی کرد. پایین تخت آرام جای گرفت، سرش را در ب*غ*ل خود پنهان کرد و در حالی دستانش را دور زانو هایش حلقه می کرد، آرام و بی صدا گریست...
.
.
.
پایان...