#پست_یازدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستی به پیشانیام کشیدم و به چروکهای صورتش خیره شدم. قهوه و کیک را روی میز گذاشت که نفسی گرفتم و با محبت ل*ب زدم:
- ممنونم. زحمت کشیدید.
سینیاش را زیر ب*غ*ل زد و با لبخند گفت:
- خدا پدرت رو بیامرزه. وقتی جوشی میشی با خودش مو نمیزنی.
لبخندم به تلخی نشست...