#پست_ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دست گرمش را در دستم قرار داد و ل*ب زد:
- بهار.
سری تکان دادم و زبانم را در د*ه*ان چرخاندم. نگاهی کوتاه به نیمرخ عصبی گرشا انداختم و همین که ل*ب باز کردم تا نسبتم را عنوان کنم، آرشا پیشدستی کرد و با لبخندی اجباری و لحنی هولزده، مرا خطاب قرار داد:
- رستا جان...