#پست_دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
#انجمن_تک_رمان
- جانم! خدا میدونه چقد دلمون برات تنگ شده.
موجود ناحسابی و ناکوکی که در س*ی*نهام بود، با محبتش به تب و تاب افتاد و حرکاتش را شدت بخشید.
- منم همینطور. دایی چطوره؟
نفسی عمیق چاق کرد و لحن بذلهگو و شوخش به یکباره کنار رفت.
- تو رو ببینه...