#پارت5
#گسیخته
گمان میکرد شاید خدا کاری کند و شاید که از فردا صبح، همهچیز درست و درمان بشود و معجزه رخ بدهد. خیره به آینهی روی میز میخندد. تلخ و پر از درد! یادش رفته بود که معجزه فقط برای کتابها و فیلمهاست؟!
هم ترس دارد هم حسِ آرامش و چه تناقض بزرگی!
کولهپشتیاش را محکمتر چنگ میزند...