راستییتش اولین بار خواستم آشپزی کنم از شانس بدم دایی ام اومد خونه واسه نهار بیچاره عجله هم داشت مامانم هی میگفت دختر کوفته و آب گوشت پس چی شد من هی میگفتم کوفته ها نپوختن مامان هی کف پخته من گفتم نپخته بهرحال زور مامانم بیشتر بود غذا رو گذاشت جلوی دایمم دایی اول آب گوشت خورد چه چه به به کرد تا رسید به کوفته تا قاشق رو رو گذاشت قاشق از کوفته ها جدا نمیشد از بس سفت بودند بیچاره ی چشمش به کوفته بود ی چشمش به من خجالت زده
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان