بر نمیتابم این ل*بهای خاموش و این سکوت را.
میان این ازدحام و شلوغی پرهبوط را!
بر نمیتابم این سکون لحظههای تلخ را؛
در پس خندههای مصنوعی پر ز درد را!
تنم از حجم آ*غ*و*شهای دربرنگرفته تیر میکشد!
قرصها می دهند تسکین سردردهای این روزهای زهر را.
آن من که بیتاب میشناختیش اکنون؛
در آ*غ*و*ش کشیدهاست تاریکی اتاق خاموش و سرد را!
میان این ازدحام و شلوغی پرهبوط را!
بر نمیتابم این سکون لحظههای تلخ را؛
در پس خندههای مصنوعی پر ز درد را!
تنم از حجم آ*غ*و*شهای دربرنگرفته تیر میکشد!
قرصها می دهند تسکین سردردهای این روزهای زهر را.
آن من که بیتاب میشناختیش اکنون؛
در آ*غ*و*ش کشیدهاست تاریکی اتاق خاموش و سرد را!