"هم بود و هم نبود"
این واژههای زجر، باب دلم نبود
این قصه آخرش، با من چهها نکرد
این فکر و این خیال، من را رها نکرد
حسهای منقطع، رفتارهای تلخ
این اوی بیوجود، من را رها نکرد!
تردیدها مرا در بند خود کشید
این زجههای شب، من را رها نکرد
او ماند و دلبران، در عالمی دگر
این دود و این خزان، من را رها نکرد
قلبم فشرده شد از زهر خندهاش
این مرد پست سخت، من را رها نکرد
هم بود و هم نبود، شبگریه بود و خشم
این حس انتقام من را رها نکرد
ناز مرا کشید، با دیگران پرید
این زخم و این نمک من را رها نکرد
قرص و سکوت و دود، زخمی به عمق جان
این روح پر ز درد، من را رها نکرد
رفتم به راه خود، جا ماند او ز من
این رد سایهاش، من را رها نکرد
این واژههای زجر، باب دلم نبود
این قصه آخرش، با من چهها نکرد
این فکر و این خیال، من را رها نکرد
حسهای منقطع، رفتارهای تلخ
این اوی بیوجود، من را رها نکرد!
تردیدها مرا در بند خود کشید
این زجههای شب، من را رها نکرد
او ماند و دلبران، در عالمی دگر
این دود و این خزان، من را رها نکرد
قلبم فشرده شد از زهر خندهاش
این مرد پست سخت، من را رها نکرد
هم بود و هم نبود، شبگریه بود و خشم
این حس انتقام من را رها نکرد
ناز مرا کشید، با دیگران پرید
این زخم و این نمک من را رها نکرد
قرص و سکوت و دود، زخمی به عمق جان
این روح پر ز درد، من را رها نکرد
رفتم به راه خود، جا ماند او ز من
این رد سایهاش، من را رها نکرد
آخرین ویرایش: