• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

تیمآرِسْتآني‍ توء‍؛ کآش‍ تَجويزَت‍ کُنَند

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 644
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
سر ظهر بود که مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر است.
صبح اول وقت مرد رفته بود ایستاده بود روی تپه کنار شهر و فریاد زده بود که ایها الناس، خورشید در آسمان نیست،
در خانه من است، برای من می رقصد، می خندد، حرف میزند، نان می پزد،
مرا می بوسد و از جای بو*س*ه اش هزار پرنده آزاد می شوند در پو*ست تن من و بی وقفه می خوانند.
گفته بود ماه در آسمان نیست،
در خانه من است.
انگشتهایم روی مهره های کمرش نی لبک می زنند و وقتی او را به خودم می فشارم جانم رها می شود و هفت اقلیم را می گردد و بر می گردد.
گفته بود خدا در خانه من است،
در پیراهن کوتاه سپیدی می خرامد با تنی به رنگ گندم و دو چشم تیره خندان.
گفته بود خدا زنی زیباست که مرا می کشد به اخمی و زنده می کند به بو*س*ه ای …
مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر شده.
زن ایستاد گوشه میدان و گریه کرد.
خاکستر مرد پر کشید و آمد نشست روی اشک زن، اشک زن مروارید شد و چکید روی زمین.
زمین جان گرفت ، باهار شد،
پرنده ها آمدند روی شاخه های تن زن نشستند و آواز خواندند،
مردم اهلی شدند،
و روزگار متبرک شد به عطر عشق.
زن رفت ایستاد روی تپه کنار شهر، اذان گفت.
حی علی الجنون. باد پیچید در موهاش،
صدای او را برد به همه دنیا.
و ل*ذت دردناک ابتلا منتشر شد …
حمیدسلیمی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه…

حمید سلیمی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
پدر دست تنگ بود و وضع مالي خوبي نداشت و وقتي ديد دخترش دارد جعبه اي را تزئين ميکند
تا زير درخت کريسمس بگذارد حسابي عصباني شد .
با اين وجود صبح روز کريسمس دختر کوچولو جعبه را
به عنوان هديه کريسمس به پدرش داد و گفت: اين براي تو پا پا..

پدر با ديدن جعبه از رفتار روز قبلش شرمنده شد ولي عصبانيتش دو چندان شد
وقتي در جعبه را باز کرد و چيزي در ان نيافت .
با عصبانيت سر دختر کوچولو فرياد کشيد : تو نمي دوني وقتي چيزي به کسي هديه مي دهي بايد توي جعبه چيزي باشد

دختر کوچولو با چشمان اشک الود به او نگاه کرد و گفت :ولي پاپا باور کن جعبه خالي نيست
,من چند تا بو*س*ه تو اون جعبه گذاشتم و تمام اون ها مال تو پاپا....

پدر با شنيدن اين کلمات در هم شکست دختر کوچولو را در اغوش گرفت و از او خواست تا او را ببخشد.

چندي بعد دختر کوچولو در يک تصادف جانش را از دست داد
و خوب است بدانيد پدر ان جعبه را سالها در کنار تختش نگه مي داشت
و هر گاه احساس نا اميدي و دلتنگي مي کرد در جعبه را باز مي کرد
وعشقي را که دختر کوچولويش در ميان بو*س*ه ها جا گذاشته بود را به ياد مياورد ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟
يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟

ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به
قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در
قلبتو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود
..آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.


پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»


زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر ل**ب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,500
لایک‌ها
20,695
امتیازها
138
کیف پول من
500
Points
0
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا